پروژهٔ اجتماعی (۲۹) – دختری که هم پدر است، هم مادر و هم خودش

مژده مواجی – آلمان

مدت‌ها بود که به ساعت‌های مشاورۀ ما مراجعه نکرده بود. آخرین اطلاعی که از او داشتیم این بود که دورۀ تکنسین آزمایشگاه را می‌گذراند و حدس ‌می‌زدیم که باید سخت درگیر یادگیری و درس خواندن باشد. 

در تعطیلات تابستان تلفن زد، خبر داد که می‌خواهد با همکارم وقت مشاوره بگیرد و به‌خاطر انجام کار اداری به ما مراجعه کند. وارد اتاق که شد، مانند همیشه خوش‌برخورد و صمیمی بود. زن جوان بیست‌ساله‌ای با قد متوسط، موهای بلند سیاه صاف که به روی شانه‌هایش ریخته و چهرۀ گندمگونی که آرایش ملایمی داشت. 

همکارم پرسید: «خوشحال‌ایم که بعد از مدت‌ها تو را دوباره می‌بینیم. از دورۀ تحصیلت تعریف کن. همه‌چیز خوب پیش می‌رود؟»

لبخندی زد که به درخشش چشم‌های درشت سیاهش افزود: «دورۀ تحصیلی‌ام خوب پیش می‌رود، اما مشکلات خانوادگی زیادی دارم. مادرم تحمل ماندن در آلمان را نداشت. نمی‎توانست خودش را با جامعۀ جدید وقف بدهد. زندگی با دوازده فرزند در اینجا نیز برایش باری سنگین بود. یادگیری زبان آلمانی هم که نه تنها برایش خیلی دشوار بود، بلکه وقت برای یادگیری و شرکت در کلاس نیز نداشت. هر چند من به‌عنوان فرزند بزرگ خیلی از مسئولیت‌ها را به‌عهده داشتم، اما حال روحی مادرم روزبه‌روز بدتر می‌شد. تنش زیادی در خانواده داشتیم. تا اینکه تصمیم به بازگشت به وطنش، به کردستان عراق، را گرفت. پدرم با او مخالفت کرد. همین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها درگیری خانوادگی را بیشتر می‌کرد، اما مادرم تصمیم خودش را گرفته بود. دست شش خواهر و برادر کوچک‌تر را گرفت و راهی کردستان عراق شد. در واقع خانواده‌مان دو قسمت شد. از زمانی که او رفته، تمام مسئولیت و مدیریت خانواده به‌عهدۀ من افتاده است. روز را این‌طوری شروع می‌کنم: صبح از خواب بیدار می‌شوم، برای پدرم و خواهر و برادرهای کوچک‌ترم که به مدرسه می‌روند، صبحانه آماده می‌کنم. خودم به کلاس درس می‌روم و بعدازظهر دیروقت به خانه می‌آیم. برای همه شام درست می‌کنم. به خواهر و برادرانم و نظافت خانه مشغول می‌شوم و تا به خودم می‌آیم، شب شده است. به نامه‌هایی که در صندوق پستی داشتیم، رسیدگی می‌کنم و بعد تازه می‌توانم شروع به یادگیری دروس خودم بکنم؛ با خستگی کار روزانه.»

با صحبت کردن از روال روزانۀ زندگی‌اش، لحظه‌به‌لحظه خستگی روی چهرۀ جوانش نیز بیشتر نقش می‌بست. 

همکارم گفت: «تو نیاز به کمک داری. مسئولیت‌های تو باید تقسیم شود.» 

جواب داد: «تقاضای کتبی کمک کرده‌ام و نامه‌نگاری‌ها در جریان است. ادارهٔ مربوطه باید به پدرم در مواقع اضطراری دسترسی داشته باشد، اما او اکثر اوقات خانه نیست.»

تلفن همراهش زنگ زد. نگاهی به آن انداخت و دید که نام پدرش به روی تلفن افتاده است. پدرش نیاز به کمک داشت.

ارسال دیدگاه